بازگشت اجساد خانواده ایران نژاد به وطن / آرتین 15 ماهه در مانش جا ماند
هرچند پیکر شیوا، رسول، آنیتا و آرمین، به ایران رسید اما دریای مانش، آرتین 15ماهه را پس نداد تا تعداد مفقودان سردشتی این حادثه به سه نفر برسد. حالا سردشت همیشه چشمبهراه کودکی است که خانوادهاش در آرزوی زندگی بهتر او را از میان جنگلها و کوهها گذراند و به فرانسه رساند. سهماه پیش بود که خانواده پنجنفره رسول زندگیشان را فروختند، به برادرها و خواهرهایشان از زندگی رنگین و بهتری گفتند که در انگلستان چشمانتظارشان بود. بسیاری از اقوام آنها، تجربه مهاجرت غیرقانونی را داشتند. دو خواهر شیوا مدتها بود که در سوئیس و بلژیک زندگی میکردند و برادر کوچکتر شیوا هم چندماهی بود که در ترکیه مترصد فرصت برای پیوستن به خواهرانش بود. آنها هم برای اینکه بتوانند از کار فصلی، بیپولی و تلخکامی نجات پیدا کنند، زندگیشان را فروختند و در یک چمدان کردند تا خوشبختی را به بچههایشان هدیه بدهند. اما هیچکس فکرش را هم نمیکرد که چهار نفر از آن پنج نفرِ پُرامید، سه ماه بعد در تابوتهای سرد بازگردند. خانواده ایراننژاد فکرش را هم نمیکردند، آنقدر زود به استقبال برادر و زنبرادر بیایند. آنها آمدند و عزیزانشان را به سردشت بردند. اما نه با تاج گل بر گردن و نه وقتی که آرتین را قلمدوش میکردند. خبری از آرتین نبود و آنها بنرهایی در دست داشتند که به جسدهای بیجان خوشامد میگفت و سراغ آرتین کوچک را میگرفت.
روایت یک رؤیای نیمهتمام
ساعت 9:30 شب فرودگاه امام خمینی مثل هیچ وقت دیگری نیست. صحنه شبیه یک نمایش است. سالن تازه روشن شده و پردهها کنار میرود تا بازیگران یک تراژدی را اجرا کنند. روی صندلیها تکوتوک آدم نشسته و به مانیتور پروازها نگاه میکنند. انگار در فرودگاه گرد مرگ پاشیدهاند. مطابق تابلوی اعلانات، پرواز پاریس-تهران رأس ساعت 22:40 به زمین مینشیند. از دور میشود خانواده ایراننژاد را از هیبتشان شناخت. از شلوارهای محلی و لباسهای سیاه و چشمان بهتزده و غمگینی که به سمت پروازهای ورودی میآیند. بدون گل و دوربینهای روشن... با دستهای خالی که پشتسرشان گره شده و چشمهایی که دقیقا نمیدانند کجا باید جنازه عزیزانشان را تحویل بگیرند.
علی برادر ارشد رسول است. او به همراه عموزادهها و چند نفر از دوستان خانوادگی برای این استقبال آمده است. میگوید کمکم از همشهریانش که ساکن تهران هستند، به جمع ملحق میشوند. جنازهها که به تهران برسد، مستقیم سوار آمبولانس میشوند و به سردشت میروند تا روز بعد، چهارنفری را که به وطن رسیدهاند، تحویل خاک دهند. علی عصبی است و مستقیم به چشمهایم نگاه نمیکند. چرا رفتند؟ این سؤال را من میپرسم و او میگوید: «کار نبود. شهرهای مرزی وضعیت بدی دارند. سردشت هم سالهاست اوضاعش خراب است. رسول کارگر بود. برای کارگر یک روز کار هست و یک روز نیست. خواهرزنهایش همینطور قاچاقی رفته بودند. خانواده همسرش پیشنهاد دادند تا رسول جمع کند و برود. یک خانه داشت، انتهای سردشت. فروخت 115 میلیون تومان. ما هم تاجایی که میشد هرچه داشتیم فروختیم و پول کردیم تا رسول برود پی خوشبختیاش و بعد پولهایمان را پس بدهد. جان به لبش رسیده بود. این یکی، دو ساله خیلی از جوانهای سردشت دل کندند و رفتند». از علی میپرسم شما موافق رفتنش بودید؟ میگوید: «نه. میگفتیم خطر دارد. بچه کوچک داری و نرو. اما رسول دیگر طاقت نداشت. میخواست برود زندگی بسازد. رسول، خانمش را خیلی دوست داشت و میخواست خانوادهاش راضی باشند. میخواستند به انگلستان بروند، چون هم فرانسه سخت اقامت میدهد و هم ارزش پول انگلستان بیشتر است». به گفته آنها خانواده ایراننژاد تنها قربانیان تراژدی کانال مانش نبودند. روزی که آنها دل به دریا میزنند و تصمیم میگیرند از فرانسه به مقصد نهاییشان یعنی انگلستان بروند، با 18 نفر دیگر سوار بر قایق میشوند که اکثریت آنها ایرانی، سوری و عراقی بودند. آنها پول جلیقه نجات را هم پرداخته بودند و برای هر مسافر، قاچاقبر مبلغی بالغبر هشت هزار دلار گرفته بود. اما خبری از جلیقه نجات نبود. یکی از مسافران قایق که ایرانی بوده، تقبل میکند که بهجای سکاندار قایق بنشیند و بعد قایقی که ظرفیتش تنها 12 نفر بوده راهی مقصد میشود و بهدلیل بالابودن تعداد مسافران غرق میشود. اول آرتین و شیوا و آنیتا و آرمین میافتند و بعد پدر که میبیند زندگیاش در آب است، خودش را به آب میزند و از غم سکته میکند. دو سردشتی دیگر به غیر از آرتین جنازهشان دیگر پیدا نمیشود. شورش سوری 38ساله و یوسف خضری هم مسافران دیگر این قایق بودند که مثل آرتین دریا جنازهشان را پس نمیدهد و حالا آنها باخبر شدهاند که عملیات جستوجو مدتی است که متوقف شده.
علی میگوید برادر شیوا هم چهار ماهی بود که در ترکیه منتظر مساعدشدن اوضاع برای رفتن بود که حالا با مرگ اعضای خانوادهاش به ایران برگشته است.
ماجرای بازگشت اجساد
به گفته علی ایراننژاد، هزینه رساندن اجساد از دانکرک به پاریس و تابوت و کفن را وزارت مسکن و شهرسازی و سفارت ایران در فرانسه متقبل میشوند و هزینه انتقال اجساد تا ایران را هواپیمایی ایرانایر تقبل میکند و رسول و خانوادهاش بدون آرتین میهمان افتخاری ایرانایر میشوند.
علی هنوز هم از رسانههای داخلی گلهمند است. هیوکار، پسرعموی علی، عکسی از صفحه یک رسانههای فرانسوی نشان میدهد و میگوید: «اما عزیزان ما عکس یک هیچکدام از روزنامههای داخلی نشدند و اینجا هم کسی از خبرنگاران نیست...».
48 ساعت پیش از آمدن اجساد به ایران، به خانوادهشان خبر میدهند که خودشان را آماده کنند و باید خودشان آمبولانس را خبر کنند. آنها برای بردن چهار جسد، دو آمبولانس میگیرند و شش میلیون تومان پرداخت میکنند. میگویند که نمیخواهند اجساد به بهشت زهرا برود و شبانه به سردشت منتقل میشوند و آنجا مطابق آیین اهل سنت تغسیل و تکفین شده و سپس به خاک سپرده میشوند.
در وطن خویش غریب
پرواز رأس ساعت به زمین مینشیند، اما خانواده ایراننژاد تا تحویلگرفتن اجساد راه زیادی در پیش دارند. اول برای ارائه مدارک و تحویلگرفتن گواهی فوت و روال اداری به پایانه هوشمند باربری مراجعه میکنند. کمکم فامیل و آشنایانی که در تهران هستند، میرسند و در تماس با خانواده برای استقبال از اجساد، به در شماره پایانه هوشمند میروند. بعد از ارائه مدارک از پایانه هوشمند به مرکز قرنطینه انسانی و تحویل مدارک، حوالی ساعت چهار صبح آمبولانسها جلوی در شماره 2 میرسند. علی، هیوکار، سلام و عمر برای تحویل اجساد داخل پایانه میشوند. آنهایی که بیرون ایستادهاند، بنرها را روی آمبولانسها نصب میکنند. عکس خوشحال و بیخیال خانواده پنجنفره روی آمبولانس نقش میبندد. حالا همهچیز برای آمدنشان آماده است. روی آمبولانسها به زبان کردی نوشته شده به وطن خوش آمدید. دور تا دور عکسها ابیاتی کردی نوشته است. از یکی از اقوام میخواهیم نوشتهها را برایمان معنا کنند. ترجمه شعر روی بنر این است: پنج نفر بودیم، رو به سوی غربت، دل به سوی کردستان/ چهار جنازه بیروح آمدیم سمت شما/ یکی از ما در غربت بینامونشان ماند/ راه غربت سخت و گران بود/ دلمان همیشه سوی یاران بود/ سفر ناتمام ماند و پایان زندگی و بازگشتمان
به سوی سرزمین
در باز میشود و آمبولانسها پشتسر هم وارد محوطه میشوند. آدمها دور تا دور هم ایستادهاند و از سرما میلرزند. در دو آمبولانس باز میشود؛ شیوا و آنیتا در یک آمبولانس هستند و رسول و آرمین در آمبولانس جلویی. جنازهها داخل تابوت و کاوری مشکی آماده رفتن به سردشت شدهاند. علی از آنها که تا گرگومیش منتظر آمدن خانوادهاش شدهاند، تشکر میکند و میگوید چشم به راه آرتین میمانند. وقتی که میخواهد سوار ماشین شود، از او میپرسم چیزی نداری که بگویی؟ اشکهایش را پاک میکند و میگوید: «برو آنجا که تو را منتظرند، قاصدک.
آمبولانسها جلو حرکت میکنند و ماشینهای عازم سردشت، یکییکی صحنه را ترک میکنند و دقایقی بعد، صحنه برای همیشه تاریک میشود.